روانی منp42
هانا:نمی..خوام…م..منو ببر..خونم..(ترس)
تهیونگ:الان توی خونتی که پرنسسم(خنده)
هانا:نمیخوام..توی این..عمارت باشم(ترس)
حرفم رو نادیده گرفت و رفت سمت کمدش..حس میکنم الان بیهوش میشم دوباره،…ولم کن..لطفا(:
تهیونگ:چونکه تهیونگی رو عصبی کردی و با کات کردن منو تهدید کردی باید تنبیه بشی!!که البته الان توی تنبیه هستی(جدی)
هانا:ته..تهدید نک….
تهیونگ:با لکنت حرف نزننن!!(کمی داد)
قلبم اومد تو شرتم کی…
هانا:تهدیدت..نکردم..جد..جدی گفتم(لکنت کمتر_ترس)
بعد این جمله ام برگشت سمتم..گو*ه خوردم ببخشید..عهه عهههه داره میاد نزدیک..گی خوردم ول کن..هی داشت میومد جلو و منم میرفتم عقب..پام به یه چیزی گیر کرد توی هواممم دارم میوفتمممم
هانا:(جیغ)
چشمام بسته بود..عه..روی هوا موندم؟؟؟چشم هامو باز کردم و دیدم توی دهن تهیونگم..با یه جدیت خاصی داشت نگاهم میکرد..انگار داشت میگفت گو^ه خوردی
تهیونگ:یبار دیگه اسم جدا شدن..ترک کردن من..متنفر شدن از من و رفتن با یه پسر دیگه ای اوردی،بدون دِرَنگ کل این عمارت رو آتیش میزنم تا خوب اینجا بسوزی(داد)
این حرف رو زد و ولم کرد..خوبه حداقل نیوفتادم..
هانا:تهیونگ..من میخوام برم..توروخدااا(مظلوم)
بدون توجه به حرفم دستشو برد توی جیبم و گوشیم رو دراورد
تهیونگ:رمز؟(جدی)
هانا:ن..نمیگم(نگران)
تهیونگ:یا رمز رو میگی یا گوشیتو میشکونم(داد)
هانا:چ..چرا می..میخوایش؟(نگران)
تهیونگ:مگه یاد نگرفتی دارلینگ؟؟(جدی)هیچوقت همسر یه مافیا توی کارهاش دخالت نمیکنه!!(نیشخند)
هانا:م..من همسر..تو..تو نیستم(ترس)
تهیونگ:هه!بزودی میشی(خمار_نیشخند)
تهیونگ:رمزتو بگو وگرنه مجبور میشم از روش خودم وارد بشم!!
هانا:1122009
رمزم رو گفتم..ولی شک داشتم و نگران..میخواد چیکار کنه؟
تهیونگ:الان توی خونتی که پرنسسم(خنده)
هانا:نمیخوام..توی این..عمارت باشم(ترس)
حرفم رو نادیده گرفت و رفت سمت کمدش..حس میکنم الان بیهوش میشم دوباره،…ولم کن..لطفا(:
تهیونگ:چونکه تهیونگی رو عصبی کردی و با کات کردن منو تهدید کردی باید تنبیه بشی!!که البته الان توی تنبیه هستی(جدی)
هانا:ته..تهدید نک….
تهیونگ:با لکنت حرف نزننن!!(کمی داد)
قلبم اومد تو شرتم کی…
هانا:تهدیدت..نکردم..جد..جدی گفتم(لکنت کمتر_ترس)
بعد این جمله ام برگشت سمتم..گو*ه خوردم ببخشید..عهه عهههه داره میاد نزدیک..گی خوردم ول کن..هی داشت میومد جلو و منم میرفتم عقب..پام به یه چیزی گیر کرد توی هواممم دارم میوفتمممم
هانا:(جیغ)
چشمام بسته بود..عه..روی هوا موندم؟؟؟چشم هامو باز کردم و دیدم توی دهن تهیونگم..با یه جدیت خاصی داشت نگاهم میکرد..انگار داشت میگفت گو^ه خوردی
تهیونگ:یبار دیگه اسم جدا شدن..ترک کردن من..متنفر شدن از من و رفتن با یه پسر دیگه ای اوردی،بدون دِرَنگ کل این عمارت رو آتیش میزنم تا خوب اینجا بسوزی(داد)
این حرف رو زد و ولم کرد..خوبه حداقل نیوفتادم..
هانا:تهیونگ..من میخوام برم..توروخدااا(مظلوم)
بدون توجه به حرفم دستشو برد توی جیبم و گوشیم رو دراورد
تهیونگ:رمز؟(جدی)
هانا:ن..نمیگم(نگران)
تهیونگ:یا رمز رو میگی یا گوشیتو میشکونم(داد)
هانا:چ..چرا می..میخوایش؟(نگران)
تهیونگ:مگه یاد نگرفتی دارلینگ؟؟(جدی)هیچوقت همسر یه مافیا توی کارهاش دخالت نمیکنه!!(نیشخند)
هانا:م..من همسر..تو..تو نیستم(ترس)
تهیونگ:هه!بزودی میشی(خمار_نیشخند)
تهیونگ:رمزتو بگو وگرنه مجبور میشم از روش خودم وارد بشم!!
هانا:1122009
رمزم رو گفتم..ولی شک داشتم و نگران..میخواد چیکار کنه؟
- ۹.۰k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط